چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را
كه كس آهوي وحشي را از اين خوشتر نميگيرد
... اين بار در چارسوي آن قرقگاه سبز، آهواني به چابكي خيال و بيخيالي كودكان ميخرامند، ديگر با ضمانت «او» صياد رفته و پرنده آرامش، دوباره به صنوبر قلب آهوان، برگشته و شبق چشمانشان، مست و سرخوش از اين كه او ضامنشان است.
اما لختي ديگر...
اينان هم سر از اين مرتع خام خيال برميگيرند و فرياد اقرارشان در گوشاگوش دشت خواهد پيچيد كه :
«كس آهوي وحشي را از اين خوشتر نميگيرد»!
و اين قصه، قصه دل من- و هر غزال امان خواه ديگر- است از تو كه پيوسته فرادوش نسيم به سوي دشت هستي دام ميگستري.
آهو بره دلي هست آيا، كه آهنگ حريم حرمت كند و تو همين عقوبت بر او روا نداري؟ خورشيد گنبدت بر كسي تافت، آيا كه تير مهرت به ميانه قلبش نشتافت؟
اي ضامن آهوگير! در چابكدستي تو ابدا سخني نميماند، من در تعارض ميانه اين قتل عامت با آن طبع سخت پسندت ماندهام، اي رئوف دير پيوند! اين تردتر از نوباوهترين شاخههاي انجير، آنگاه كه ريسمان حاجتي بر پولاد پنجرهات گره ميخورد! و اي سختتر از همين پولاد، آنگاه كه نخجير دلي را در بند خويش كردهاي...!
اي سخت سيال!
اي سهل ممتنع!
اين همه «ايهام تضاد» را يكجا براي چه فراهم فرمودهاي!
و طرفه من! كه به تكرار آزمودهام اين صناعت تو را، و باز هر بار كه پولك چشم به محراب مهربان ابرويت ميدوزم، دلم قائم ميشود كه اين بار از سر شفقت قيام فرمودهاي...
اما همين كه خوب محوت ميشوم، به طرفه العيني همان ابرو را كمان كردهاي، به قصد غزال دل من! و آنك من در صيدگاهت دست و پاي واپسين ميزنم... و به لكنت «اشهد» ميگويم...
و شگفتا از تو!
كه سرشار از كجاوه ناز بيرون كردهاي- آرام- و زير لب تبسم ميكن كه:
«بشروطها و انا من شروطها»!
آه از تو...!
نميدانمت از خاكي- اي افلاكي- يا از رگ تاك، كه چنين سكر ميآوري! اي شورانگيزتر از لبخند سپيد بامدادان! اي سبزتر از خضر! اين مسيحتر از عيسي! اي فرزند موسي! آه از تو...!
آن روز كه پيراهني سرتا پا سپيد، بر سپيده اندامت پوشانده بودي و با هزار غوغا در ارض و سما، به نماز عيد ميخراميدي...
آه و افسوس از اين اتهام متواتر، كه ميگويند حاسداني آن روز سد راه عزمت شدهاند...
معاذالله!
خس و خاشاكي را چه ميرسد كه خللي در اراده توفنده رود باشد...؟
آن روزها اهالي آسمان گويا، گلبرگ لطيف و برهنه پايت را و راه پرخار و خارهات را طاقت نياوردهاند و بال در بال، بر سر سراهت كه:
تو را به مصلا آيا نياز هست، اي كه تو خود روح مصلايي و جانمايه صلاه؟!
و اي كاش آن روز چشمي بود و از اندرون پيرهن سپيدت جستجو ميكرد و راستي را كه، چه چيزي فرا ديده ميآمد؟ جز همو كه بي صبرانه به نمازش ميدويدي؟!
اي خداگون!
اي خداگون! اي فرد! اي فريد!
اي جامعه! اي كبير!
من اگر براي گشودن كتاب زيارت فضل تو سرانگشت انديشه را، به آب تكبير، تر نكنم- صد بار- در اين خبط وا خواهم ماند، كه من كيستم:
شيدا زائري، در حرم عبدي صالح؟
يا افراطيترين «انسانپرست» در معبد انسان؟
اكنون كه نفس بهاريت- اي عبد صالح- اين سنگ بغض مرا شكوفانيده است، من در پيشگاه تو بذر عشق ميپاشم و بر آن باران اشك ميافشانم.
من از اين گوهر- كه تقطير دل من است- اصلاً حاصلي نميطلبم، كه اين «تحصيل حاصل» است.
... دريغا!
دريغا واسفا! اگر اين چشم انديشه، جز نزديك را نبيند!
اي كاش اينگونه نبود!
و اي كاش اين چشمان ما به قدر نگاه وليشناس آهوان صحرا حربزه ديدن داشت! باري اين حرم آيينه من است.
و زيارت آيينم.
و من قصد زيارت ميكنم به نيت خود و هر آن كس كه دلي در گرو اين آيينهها دارد.
كتاب زيارت در دستي و سينه ارادت بر دست ديگر. از ساحت «پايين پا» ميآيمت و نخست «سيماي زميني» تو را تلاوت ميكنم:
«السلام عليك يا غريب الغربا و يا معين الضعفاء و الفقراء!»
«السلام عليك يا شمس الشموس و انيس النفوس! ...»
گلبوسه سلام بر اين پا × كه بر كرسي درس داري و بر آن سر، كه نميدانم در كجا! بالاي سلام من، بر «پايين پا»ي تو، كه مدار سياست بندگان است.
سلام متواتر من، بر تو كه در حاشيه هم آبشار نگاهت پيوسته در متن اجتماع است. سلام بر تو كه در محاصره تدبير و تزوير و در ازدحام قلب و دغل عباسي، بر مسندي از كياست نشستهاي- آرام- و من نميدانم كه عهد ولايتعهدي ميبندي، يا مشت خصم ميگشايي! ستاره باران سلامم بر آن مشكات هميشه روشن چشمانت و بر آن مصباح هماره مشتعل نگاهت، كه به رغم هزار سال باد كين و عناد، تجلي اراده محتوم خداست.
و باز هم سلام بر تو، كه «پايين پايت» بالاترين بامي است كه پرنده ادراكم، پريدن بر آن را مدام در خيال خود پرورانده است.
... و اينك سلام بر اين كتاب گشوده و اين قرآن مبين خدا!!!
سلام بر اين كهكشان بطن در بطن چشمانت، كه آدمي را- مثل شهابكي آواره- در افسوس خويش شناور ميكند!
سلام بر افسوس اين چشماني كه هر پاك چشمي را، براي تماشاي «راز بودن انسان»به سوي ژرفاي خويش فرا ميخواند!
و باز هم هزار سلام پاك، بر اين چشمانت بليغترين چكامهاي كه من تاكنون در باب راز زندگي و فلسفه حيات خوانده بودم...!
... و تو – مثل مهتاب در ميان هالهاي از مه- همچنان ميخرامي، فارغ از هر دل مشغولي.
و من در آن ميان تو را – اي ناشناس! اي غريب! اي عجيب و غريب!- در تالابي از عرق شرمندگي، ميشناسم، من تو را ميشناسم:
تو طهوري، تو آبي، تو آب رواني، نه ... تو روان آبي!
اي آيينه! اي زلال!
اي صميميت سيال!...
فرياد شناساندنت را عزم ميكنم... اما اشاره سبابه سكوتت عزمم درهم فرو ميشكند...
حيران ميشوم و چونان پژواكي كه در تالار حمام سرگردان شود ميچرخم و رو به اين و آن فرياد ميكنم كه:
«پدر و مادرم به فدايش! پدر و مادرم به فدايش!» و اين و آن سر ميجنباند كه: »آري، مرد خوبي است!»
و من چه بگويم! اي مرد! اي خوب!
اي مرد خوب! تو نور پارهاي در حديقه عرش خدا بودهاي!
تو دست و رو در «آيه تطهير» شستهاي؟
تو در حمام چه ميكردي؟ اي طهارت عريان؟! تو چگونه در اين مرتبه از وجودي، اي «عقل مجرد!» و با ما ميخندي، ميگريي، ميخوري، ميخوراني؟ ... و حتي مسموم ميشوي؟!
در بازار ميبينمت:
گناه انبيا مرتكب شدهاي و قدم ميزني- صميمي مثل يك شهروند- بيآنكه خرق عادتي كني و خرقه كشف و كرامتي بپوشي!
در ميانه راه خم ميشوي و پاره سنگي را به كناره مينهي- بي پيرايه مثل خدام آستانه . و هرازگاهي لبخندي، مثل گلي به گوشه جمالت ميرويد...
اما آه...
آه، كه در پس زمينه تصوير خندهات آن فشرده بغض فرو خورده را و آن ميراث «خار و استخوان» را همچنان ميبينم- غصب ناشده...!
و بر گلبن پايت، پاي افزار «صبوري» را...
آه! سلام بر تو اي علي!...
آري سلام بر تو اي علي! اي عالي! اي متعالي!
اي همايش اضداد!
تا كجاها بالا ميروي! و در چند عرصه؟
لختي درنگ؟
مگر فراموش فرمودهاي كه من از افليجان بندي پشت همين پنجرهام؟
اي بلند! اي كثير الاضلاع؟
اي كاش تو اسوه من ميشدي!
اي كاش تو اسوه ما ميشدي!
اي كاش در اين غيبت كبراي انسانيت اين بشر متمدن تو را ميدانست!
اي كاش انسان خسته از اين عصر عسرت راه طوس ميدانست و گيسوان پريش روانش را در اين حرم لبريز از آيينه، شانه ميزد!
كاش اين انسان «رها در بند» تو را ميدانست و از روزن، روزن ضريحت «صحن آزادي» را سياحت ميكرد!
و كاش اين آزادي بي لجام و فرجام در پي محملت تا نيشابور ميدويد، تا تو سلسله الذهب را به گردنش در ميآويختي!
دوشيزه آزادي در «حصن توحيدي» تو، ايمنتر است، اي باروي انسان!
بشر «غريب» گم كرده راه، امروز تو را و شرط و شروطت را طالب است، اي خورشيد رايگان! اكنون ديگر به آغوش خاموش و بيجان ما، برگرد، اي امام بشر! «از بازگشت انسان به انسان»! ديگر.
به دستان خسته، به دلهاي خزان زده ما
برگرد، اي بهار بي دريغ!
اي نماينده خدا! اي سترگترين هديه خدا به دستان انسان! كاش هرگز! اينچنين نميديدم تو را:
بر مسند خود ننشسته! ناشناس! غريب الغربا!
اي عظيمترين حقوق از دست رفته بشر!
اي كاش تو آن روز، آن روز سخت، رخ در نقاب عبا نميكشيدي! اي كاش تو آن روز عبا به سر نميكشيد و ما امروز در ميان اين همه سركشي تنها نميمانديم!
اي كاش آن خوشهاي كه خون تو را نوشيد- و هنوز هم مينوشد- ديگر از بن ميخشكيد! اي كاش آن انگور مسموم- كه دست شقاوت، آن را نشاند و آب غفلت ما آدميان، آن را روياند – هرگز به بر نمينشست!
كاش آن درخت گوژپشتف آن روز- و همواره- به بر نمينشست! و در خانههاي ما و بر قامت خميده ما، اينچنين پنجه نميافكند!
اي كاش آن انگور هرگز به بر نمينشست و اي كاش اصلا نسل انگور بر افتاده بود!
اي خويشتن من! امام من!
انسان بي تو، بي فروغ است. انسان نيست، دروغ است.
درستي هم حتي، بي تو راست نميشود، آري تو «ميزان عملي»- خود فرمودهاي، بي تو ساز نمازم ناكوك است.
ايمان هم بي تو، به سامان نميآيد.
ايمان بي تو حتي بوي كفر، بوي «مامون» ميدهد! و دريغا! كه قادر نيست حتي خواب هيچ طاغوتي را برآشوبد.
امان از تو! تو حتي توحيد را هم به امان خدا رها نكردهاي! آري، تو پيش «شرط» توحيدي!
تو «امان» ما، از «عذاب» خدايي!...
باري
بي همگان آري،
اما بي تو به سر نميشود.
جهان بداند داستان عشق من و تو، يك احساس كور نيست. اين عشق، اين جنون، چشم داشت عقل من است، اين عقوبت چشم داشتن من است!
من در اين جنون قامت رشيد شعورم را به ظهور گذاشتهام!
درود بر من!
درود بر من، اگر تو را ميشناسم!
اكنون در موجكوب زائران، از پايين پا همچون قطرهاي به ساحت نهفت «بالاي سر» افتادهام...
اينجا براي من نمادي است از حضور تو، در نشئهاي ديگر، دريچهاي به سوي «سيماي فراسويي» تو. در اين چهره، تو ديگر نه ضامن آهو، كه ضامن زماني!
و زمين، سراسر «مهمانخانه حضرت» توست!
ملائك دسته دسته در سجده حيرتاند، كه هر سو مينگرند، عجبا! كه چهرهات- اي وجه خدا- افق تا افق در تجلي است.
اينجا همه چيز در هلهلهات و تو گويي عظمت نيز پاي ميكوبد!...
جبرئيل، امينانه ايستاده بر سر در و با چوب پري رنگ رنگ، آمد و شد فرشتگان را تسهيل ميكند! كشف و كرامت- مثل شتري كه از مسلخ به پنجرهات گريخت- در پيات هروله ميكند.
و در كنجي، اين بينوا عقل خيره سر، اين مركوب هماره لنگ، در اين سوداست كه اقيانوس را پيمانه كند با جام انديشه!...
اما هر بار تنها حيرت است از جامش لبريز!
و حالي آن سوتر از حيرت!
و اي كاش كلمه، رسول اميني بود، تا اين كتاب بطن در بطن حيراني را به او و با او ابلاغ ميكردم!
هيهات!
هيهات!
هيهات! كه با وزن كدام واژه ميتوان تو را سرود؟
اي موزون!
و با جرأت كدامين معيار ميتوان تو را سنجيد؟
اي ميزان
من از يارايي زمين در حيرتم، آنگاه كه قدمگاهت شد
من – اي «نجمه» زاده- از ستاره نيز حيرانم،
آنگاه كه خورشيد را حامل بود!
و آنگاه كه عرض را زاييد!
و آنگاه كه كهكشان را شير داد!
آفرين بر دست و بازوي نحيف آن زني كه گهواره جنبان «ركن» تمام «بلاد» زمين بود!
آفرين بر آن مادري كه «صراط» را شيوه راه رفتن آموخت!
و سلامي به عدد تمامي ستارگان بر او و بر تو، امروز و هر روز و مابقي اليل النهار، كه زمان نيز به نبض تو در تكاپو است! اي زمين بان! تو نباشي، زمين را- و بلكه آسمان و زمين را- قرار نيست...
و اكنون كه ميباشي نيز!!
اي منقطع از ارض و سماء! اي سبب متصل بين الارض و السماء!
اي از اين هر دو آن سوتر!
اي از فراچنگ آن چه گفتم و نگفتم فراتر...
از اين واژگان بي سود، قلم فرسود و من هنوز در اين ورطه:
كه چه بنامم تو را...
و اينك سلام و صلوات يك يك عرض نشينان بر تو!!
كه رشك ايشاني
37 اي «تمام انسان»
سلام بر تو
و «تبارك الله احسن الخالقين»!
عبدالرسول مشكات
نظرات شما عزیزان: